صدای جمهوری اسلامی ایران

روایت زندگی شهید مدافع حرم محمد بلباسی

نوشته سمیه اسلامی
نشر موسسه شهید حاج احمد كاظمی

بعضی شب ها در حیاط رو به روی حرم می نشستیم و با هم درس های كلاس اخلاق را مباحثه می كردیم به من می گفت : از امام چیز های دنیایی نخواه ! بگو آقاجان ، معرفت خودت رو به من بده !

آن قدر دوستش داشتم كه هرچه می گفت ، برایم حجت بود . چشمانم را بستم و همین ها را تكرار كردم . یك دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم : « راستی محمد ! همه از اینجا برای خودشون كفن خریدن . ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!» طفره رفت و گفت : «ای بابا ! بالاخره وقتی مردیم ،یه كفن پیدا میشه ما رو بذارن توش .» اصرار كردم كه این كارو بكنیم . غمی روی صورتش نشست . چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت . گفت : « دو تا كفن ببریم پیش یه بی كفن ؟!»

مرتبط با این خبر

  • معرفی كتاب «دیدم كه جانم می رود»

  • معرفی كتاب حكایت زمستان

  • معرفی كتاب «شطرنج با ماشین قیامت»

  • معرفی كتاب «حفره»

  • معرفی كتاب «فرمانده من»

  • معرفی كتاب «فرشته ای در برهوت»

  • معرفی كتاب «پسرك فلافل‌‌فروش»

  • معرفی كتاب ارمیا

  • معرفی كتاب آخرین امدادگر

  • معرفی كتاب هفت روز (خاطرات اسارت)